#کینه_عشق_پارت_101
صبح با کابوسی تکراری از خوب بیدار شدم....همون کابوس همیشگی...مردی که در کویری تاریک و خشک با ظاهری کریه به دنبالم می دوید....به ساعت نگاه کردم 7:30 بود می دونستم که اون وقت از روز کسی بیدار نیست...
وارد باغ شدم هوا کمی سرد بود ولی نه ازار دهنده...هوای خشک صبح تابستون رو به ریه هام فرستادم و به منظره ی دل انگیز باغ نگاه کردم...همه چیز زیبا بود استخر به خاطر انوار طلایی خورشید مثل تکه جواهری درخشان...می درخشید و باد امواج ظریف و ضعیفی رو روی سطح اب ایجاد می کرد...زمین چمن و با غچه های اطرافش....گلهای رنگارنگ تابستانی و زیبای وسط درختان....تاپ زیر درخت نارون و سکوت و ارامش مهربون صبح و صدای پرندگان اوازه خوان....همه و همه باعث میشد تا به فکر بیوفتم و به گذشته زشت و بد ترکیب و اینده ی نامعلومم بیاندیشم...
به سام فکر کنم...به مردی که فکر کردن بهش حسی شیرین و گرمایی لذت بخش رو زیر پوستم منتشر می کرد و زیباییه دلپذیری رو در وجودم می کاشت....و این دانه ی تازه کاشته شده می رفت تا به درختی تبدیل شود...می رفت تا در جسم و روحم ریشه بدواند و روحم را نوازش دهد....
زیر الاچیق نشستم و به سقف چوبی و تیره رنگ الاچیق خیره شدم و دوباره افکار به سراغم اومد و روحم رو بلعید....سام به تو اهمیت نمیده فریماه خودت رو خسته نکن.....فراموشش کن اون دوست نداره بیشتر از این غرورت رو نشکن....بهش فکر نکن...
ولی اخه مگه می شه؟؟؟سام داره تمام فکر و ذهن منو به اسارت خودش میگیره....منم هیچ کاری نمی تونم بکنم..
فریماه تو خودت باید به خودت کمک کنی...باید فراموشش کنی....این عشق سرانجامی نداره....نباید بذاری مثل یه مرض پیشرفت کنه و تمام جسم و روحت رو فرا بگیره که دیگه نتونی کاری بکنی....باید همین حالا ریشه ی این عشق لعنتی رو تو وجودت بخشکونی و بری دنبال زندگیت...بری دنبال اینده ات....بری از خونه ی کیانی ها...تا همین الان هم خیلی حماقت کردی...باید پیشنهاد بهزاد رو قبول می کردی.....اون وقت الان تو جای نامزدش سمانه بودی...
استاد شهبازی رو هم که به راحتی ول کردی...احمق...شاید اگه یکم بیشتر پا فشاری می کردی اونا راضی میشدند...اما شایدم....شایدم نه....
در حالی که از دست خودم عصبانی بودم و عقل و قلبم تو جنگی نابرابر....و ضمیر خوب و بدم با هم درگیر بودن صدای مردونه ی سام تو گوشم نشست:چرا اینجا نشستی فریماه؟؟ سرما می خوری...پاشو برو تو...
در حالی که تصمیم داشتم باهاش مخالفت کنم به خودم نگاه کردم و دیدم بدون اینکه متوجه باشم تو خودم جمع شدم و دستام رو از سرما بغل کردم....با این حال دلم نمی خواست برم تو خونه...
سام بدون حرف گرمکنش رو که روی تی شرت استین کوتاه مشکیش پوشیده بود دراورد و روی دوش من انداخت و با اخمی خواستنی گفت:مگه با تو نیستم چرا ماتت برده؟؟
از جا بلند شدم و گرمکن رو بهش برگردوندم و گفتم:سلام....صبح بخیر...اولا"....دوما" چند لحظه اینجا بمون الان بر می گردم....و چرخیدم و به سمت ویلا رفتم.....دو قدم رفتم و دوباره به سمت سام برگشتم و با شیطنتی خاص گفتم:جایی نریا...
romangram.com | @romangram_com