#خیانت_پارت_34


بوی عطر فقط توی دماغم نبود...بوی تلخ سیگار توی تمام وجودم رخنه کرده بود.

"بله،خوبم،همین رو می برم"

"کادو پیچش کنم؟"

"بله"

عطر رو کادو پیچی کرد و بهم داد.

تمام راه رو پیاده رفتم...فکر کردم...فکر کردم.

توی پارک کنار خونه نشستم و به عطر توی دستم زل زدم و با خودم کلنجار رفتم...

یاد حرف پدرم افتادم، تنها چیزی که از حرف هاش توی خاطرم مونده بود.

"هر وقت شک داشتی به قلبت رجوع کن"

به قلبم رجوع کردم...هیچ نشانه ای از خوشحالی وجود نداشت...من از این کارم لذت نمی بردم...از اینکه شوهرم بوی مرد دیگه ای رو بده خوشحال نمی شدم،حتی اگه اون مرد عشق من باشه...از این کار آرامش نمی گرفتم...

بلند شدم و به طرف نزدیک ترین سطل آشغال رفتم و جعبه کادو پیچ شده رو به داخلش پرتاب کردم.

از دکه یه پاکت سیگار خریدم و به خونه بردم. از اون روز تصمیم گرفتم این عشق رو داخل زندگیم نکنم...فقط مال خودم و تنهایی ام باشد.

از اون روز به بعد یاد این عشق رو فقط در لحظات تنهایی زنده می کردم.

چند روز از اون روز که فهمیدم حامله ام گذشته بود...به فرهود زنگ زدم.


romangram.com | @romangram_com