#خیانت_پارت_32


به طرف اتاق حرکت کردم و پشت در ایستادم. نگاه کوتاهی به داخل اتاق انداختم. مادرم روی تختِ من دراز کشیده بود. آروم وارد شدم و در رو روی هم گذاشتم.

"من حامله ام"

مثل فنر از جا پرید و ایستاد چند لحظه نگاهم کرد وبعد روی تخت نشست.

"این چه طرز وارد شدنه؟ مگه من بهت یاد ندادم که یه خانوم متشخص..."

"بس کن مامان...بس کن"

دوباره اشک توی چشمام حلقه زد.

"من حامله ام...من...من...نمی خوامش مامان...نمی خوامش...نمی تونم بخوامش"

اشک از چشمانم سراریز شد. بدن گرمم رو از روی دیوار سر دادم و و روی سنگ سرد اتاقم فرود آمدم.

مادرم سکوت کرده بود و به دیوار رو به رو نگاه می کرد.

هنوز توی فکر و خیال خودش بود اما زبانش هم چرخید.

"با منصور صحبت کن اگه اجازه داد می برمت بندازیش، منصور به نظر خیلی منطقی تر از..."

ادامه حرفش رو خورد...انگار تازه فهمیده بود کسی که رو به روشِ دخترش هست.

تمام بدنم منقبض شد...این فکر آزار دهنده رو باید به زبون می آوردم.

"مامان...تو...منو...آره؟...تو منو نمی خواستی؟"


romangram.com | @romangram_com