#خیانت_پارت_25
فکر می کرد جواب این حرفم رو یا خیلی خوب می دهد یا خیلی بد...جوابی نداد که هیچ،تغییری هم در چهره اش نداد.
صورتم رو به طرف چپ چرخوندم و به خیابون زل زدم.
ماشین حرکت کرد...به کدام طرف؟...مگر فرقی می کند؟...من با او بودم...کافیست.
"حساب کردی ببینی کی حامله شدی؟"
بدترین سوال ممکن همین بود...این یعنی یادم نرفته متاهلی...یادم نرفته از اون حامله ای...توهم یادت نرِ...
"نمی دونم چند ماهم هست که بخوام حساب کنم"
"یعنی نمی دونی آخرین بار کی بود؟"
صدای پوزخندش رو شنیدم. جوابی نداشتم...بهترِ بگم قدرت جواب دادن رو نداشتم.
با خودم کلنجار می رفتم که به صورتش خیره بشم یا نه؟!
شما به این نمی گید خیانت؟ عشق به غیر از همسر...
تصمیم رو گرفتم. با چشم های بسته صورتم رو به طرفش چرخوندم...اینجوری چشمم به طرفش بود و آروم می شدم اما نگاهش نمی کردم تا بیشتر از این احساسم رو نمایان نکنم.ماشین ایستاد...صدای باز شدن در مجبورم کرد چشمانم رو باز کنم.
همزمان با باز شدن چشمام در بسته شد...پیاده شده بود.
حالا وقت فکر کردن بود...به چی؟!...به مراحل زندگیم...به ازدواج...به عاشق شدن...به فرار کردن از عشق...به تلاش برای رفتن...به حامله شدن...به افتادن دوباره داخل تله ی عشق...
چشمانم رو بستم و به اشکهام دستور عقب نشینی دادم.
درِ سمت من باز شد. سرم رو چرخوندم و به چشم های وحشی زل زدم.
romangram.com | @romangram_com