#خیلی_دلم_تنگه_برات_پارت_127
_از صبح دلم ترشی میخواد
_خب میگفتی برات میخریدم!
سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. تا حالا هیچ چی ازم نخواسته. یه جورایی باهام غریبی
میکنه. چیزی نگفتم. به مرور زمان خوب میشه. شاید همه اینجورن.
ناهارمون رو که خوردیم سرو کله ی بقیه پیداشد. اومدن پیشمون که عمه مستانه بغلم
کرد و با محبت و لبخندی عمیق گفت:
_مبارکت باشه عزیزم شنیدم خانمت بارداره
_ممنونم عمه
عمو مسلم و زنش و ریحانه و رهام و شوهر عمه مستانه هم تبریک گفتن بهمون. تنها
کسی که تبریک نگفت هستی بود. با چشمایی سرخ و سر به زیر کمی دورتر ایستاده بود. سریع
نگاهم رو ازش گرفتم تا مثل اون سری نشه. بعد از حساب کردن غذامون باز زدیم به دل جاده و
یک ساعت نیم بعد رسیدیم به ویلا.
ساعت رانندگی خستم کرده بود. به یک استراحت کوچیک نیاز داشتم. هانا هم به _
زور چشماش رو باز نگه داشته بود و تا ایستادیم برگشت رو بهم گفت:
_ دیدی سر حرفم موندمو نخوابیدم؟
_آره ولی چشمات رو به زور باز نگه میداشتی. مجبور نبودی ها
_میدونم فقط نخواستم زیر حرفم بزنم
خندم گرفت. انقد خودش رو زجر داد به خاطر اینکه روی حرفش بمونه... وسایل هامون رو
بردیم داخل و هر کی توی اتاقی مستقر شد ماهم که توی اتاق خودمون بودیم. روی تخت ولو
شدم و رو به هانا گفتم:
romangram.com | @romangram_com