#خانم_پرستار_پارت_66

_ مگه اعصاب می زاری واسه آدم؟زیر لب، طوری که بشنود، گفتم:
-خوب تو که آدم نیستی)... با کمی مکث ادامه دادم( فرشته ایی!
زیر چشمی دیدم که نیشش باز شد. )دارم برات(
ادامه دادم:
_البته... عزرائیل هم فرشتس!
در صدمی از ثانیه، حالت صورتش عوض شد و اخم کرد که این بار نوبت باز شدن نیش من شد.
از جایش بلند شد و به قصد گرفتنم، دنبالم افتاد من هم با سرعت پشت مبل پریدم.
-جلو نیا ... جلو نیا.
قیافه ام را مانند خر شرک)منظورم همون گربست( کردم، که خنده اش گرفت و نگاهی به ساعتش انداخت.
_ ساعت - -5صبحه، هوا روشنه پاشو بریم.
از کلبه خارج شدیم و از بین درخت ها شروع به حرکت کردیم.
نیم ساعتی راه رفتیم؛ هوا دیگر کاملا روشن شده بود.
زمین از باران دیشب گلی بود؛ از دور؟ حصار عمارت را، دیدم.
جیغ بلندی کشیدم.
-ارشاد عمارت.
_ باشه. آروم باش!
ناگهان با حرف ارشاد، آرام شدم.
ارشاد ادامه داد:
_حالا، نفس عمیق بکش .
من هم مانند روانی ها، نفس عمیقی کشیدم، که ارشاد باز هم خندید.
- خو چیه، تو گفتی نفس عمیق بکش!
با صورتی پر از خنده نگاهم کرد.
_ به مولا تو خلی. حالا بی خیال بیا بریم خونه. حتما تا الان خیلی نگران شدن.
به محض وارد شدن به عمارت، سه نفر، مانند توپ، خودشان را در بغلمان پرت کردند.

romangram.com | @romangram_com