#خانم_پرستار_پارت_53
ارشاد با اخم های گره خورده نگاهشان کرد و پشت بند آن پوزخندی زد.
وقتی متوجه نگاه من به خود شد، نگاهش را دزدید.
_ به خاتون بگید من تو اتاق خود... یعنی داداشم آرش مقیم می شم.
_اوکی.
همگی به اتفاق هم، سر میز شام، نشسته بودیم.
ساعت از نیمه های شب هم گذشته بود.
خاتون، پشت سر هم قربان صدقه منیر می رفت و به عمو تاکید می کرد، برای منیر غذا بکشد.
با حرف ها و تاکید های خاتون خنده مان گرفته بود. ارشاد یک قاشق می خورد و بعد از خوردن از گوشه چشم همه مان را
از نظر می گذراند و دوباره دوباره کارش را تکرار می کرد.
نازی یک دفعه شاکی نگاهش کرد.
_ ِدهـــه بابایی بس کن دیگه غذا کوفتم شد.
چشم هایش را لوچ کرد و یه لقمه خورد و دوباره چشم هایش رو لوچ کرد. همه مان را نگاه کرد و ادامه داد:
_ اینجوری می کنی.
با این کار نازی همه خندیدیم.
_ ای وروجک؟ که چشم های من لوچه؟
شام را در میان شوخی و خنده آنها خوردیم. میترا و عمو قصد رفتن کردند که خاتون با لحنی دستوری نگاهشان کرد._حسام و منیر، بمونید کارتون دارم و تو دختر نصفه شبی کجا می ری؟ بمون پیش ندا...
میترا با این حرف خاتون به اتاق من رفت.
ارشاد دوباره نگاهش کرد.
_می خواد، تو اتاق داداشش آرش مقیم بشه.
_هر جوری میلته.
))روز بعد((
میترا چون دیر از خواب بیدار شده بود، بدون خوردن صبحانه رفت تا بلکه فرجی شود و بدون تاخیر به کلاسش برسد.
من هم بچه ها را، به مدرسه بردم و بعد از برگشتن به خانه دوباره به اتاقم برگشتم.
کتابهایم را آوردم و مشغول درس خواندن شدم.
romangram.com | @romangram_com