#خانم_پرستار_پارت_44

بچه ها نارحتی شان را به سرعت فراموش کردند.
ــ هـــــــوراآ
که با ضد حال میترا ساکت شدند.
ـ زیادی خر کیف شدید بریم دیگه.
***
با خنده و شادی ناهار را خوردیم. ساعت چهار بود.
میترا نگاهی به ساعتش انداخت.
ــ هنوز واسه شهر بازی زوده بیاید بریم بام شهر.از ماشین پیاده شدیم، بچه ها هم کلاس گذاشتند، پیاده نشدند و گفتند، می خوان موزیک گوش کن .
من و میترا پیاده شدیم که در جا گوشیم زنگ خورد
ـ سلام بر منیر عزیز.
ــ سلام دخترم خوبی؟
ـ ممنون عمو حسام خوبن؟
ـ آره خوبه بچه ها هم حالشون خوبه؟ خاتون چه طور؟ خبر تازه ایی نیست؟
ـ آره خوبن. خبر تازه هم که چه عرض کنم خوب شما کاری داشتید؟
ــ ها والا می خواستم یه چیزی بهت بگم روم نمی شه.
با کنجکاوی گفتم:
ـ راحت باشید...
ــ تلفنی نمی شه باید رو در رو بیرون از عمارت باهات حرف بزنم.
ـ خوب منیر جون قرار من و بچه ها شب بریم شهربازی شما هم بیاید .
منیر سریع گفت:
ــ آره، آره فکر خوبیه... خداحافظ.
ـ خدانگهدار.
قطع کردم.
) یعنی چه کاری داره؟ که روش نمی شه بگه؟

romangram.com | @romangram_com