#خانم_پرستار_پارت_40
ــ دیشب؟
محکم تو دها نم کوباندم.
) این چی بود من گفتم؟حالا چه جور ماس مالیش کنم(.
ـ هان؟ من گفتم دیشب؟ یعنی چیزه... هیچ نازی عکس اقا ارشاد رو بغل کرده بود.
خاتون اخم کرد.
ــ به من دروغ نگو آخر ارشاد بر می گرده خونه و من ازش می پرسم.
با ذوق گفتم:
ــ یعنی می تونه برگرده پیش بچه هاش؟
خاتون کلافه شد.
ــ من این رو نگفتم. در ضمن از موضوع اصلی دور نشیم.
) د بیا گفتم الان یادش می ره، ولی زرنگ تر از این حرفاست خاتون قصه ما(.
ـ خوب همین بود که گفتم....
ــ راستشو می گی یا از راه دیگه وارد شم؟
در زده شد و نازی وارز شد.
ــ ندایی بریم؟
ــ دیشب بابات اینجا بود؟
نازی خیلی عادی گفت:
ــ اره رفتم تو اتاق روی ندایی بود.
چشم هایم گرد شد!
چشم های میترا و خاتون هم همینطور!
ـ نازی چرا چرت و پرت می گی؟
نازی چشمکی زد و ادامه داد:
ــ آره دیگه دیشب خوابم نمی برد رفتم اتاق ندایی یه مردی لباس سر تا پا سیاه افتاده بود رو ندایی.
خاتون با بهت گفت:
romangram.com | @romangram_com