#خانم_کوچیک_پارت_6
با غر غر بلند شد و به سمتِ در رفت. اه اه توروخدا انقدر تو خونه مونده راه رفتنش از صد تا زن بدتر شده. پک آخر رو به سیگار
زدم و بعد از اینکه روی موزاییک خاموشش کردم، بلند شدم تا لیاسام رو عوض کنم. نگاهی به خودم انداختم. اگه این خرمن گیسوها نبود
عمرا کسی می فهمید من دخترم!
وسایلم رو چپوندم تو کمد دیواری ای که برای استفاده عموم بود. موشی و فری با جر و بحث وارد شدن. کارِ همیشگیشونِ بود! نشد اینا
یه بارعینِ آدم کنارِ هم زندگی کنن. همشم تقصیرِ اون فریِ گور به گور شده س.
بهش توپیدم: هوی فری جمع کن بساطتو به موشی چی کار داری؟
موشی با دیدنِ من جونی تازه گرفت: آجی، آجی خریدی برام؟
جعبه رو برداشتم و گفتم: آره فدات شم مگه میشه الی موشی خودشو یادش بره؟
موشی تندی پرید تو بغلم: فدای آجی الی خودم بشم من.
_ خدا نکنه دیوونه.
تقریبا دم اذان بود. شهربانو اومد و شروع به چیدن بساط سفره کرد. بساط که چه عرض کنم همون زولبیا بامیه ها بود و چایی، پنیر
نمیگرفتن اصلا شک دارم بدونن چی هست، با صدا ربنایی که از تلویزیون فکستنی بیرون اومد، فری و شهربانو حمله بردن به سمت سفره!
موشی بد بخت این وسط بی غذا مونده بود! خوبه این روزه بوده و اونا تا الان کوفتِ جان میکردن همه چی رو، وگرنه معلوم نبود چی
کار میکردن.
یه جستی زدم و بقایای جعبه رو از زیر دستشون کشیدم: جمع کنید مفت خورا، مادر و پسر لنگه ی همن.
جعبه رو گذاشتم جلو موشی و رفتم تو حیاط. ای خدا یه پسر همسایه هم نصیب ما نکردی بلکه بیاد الان یه سوت بزنه ما هم خرشو
romangram.com | @romangram_com