#خانم_کوچیک_پارت_53

بابام نیستن موقعی که باید مثلِ همه همسن و سالام باید میشستم درس میخوندم منوچهر داشت بهم یاد می داد که چه طوری دزدی کنم که گیر

نیفتم.

آره الیکا فرهمند تو سرنوشتت این بود که بیای اینجا یه خانواده بگیرنت بعدم زرتی بندازنت تو کارای خلاف. کارایی که اگه پدر و مادر

داشتم هیچ وقت انجام نمی دادم!

رفتم رو تابی که مخصوصِ دو نفر بود نشستم و شروع کردم به تاب خوردن. خیلی دلم می خواست جوابِ این سوالامو از خدا بگیرم. هر

چی تاب بالا میرفت سر گیجه ام بیشتر میشد اما همین سرگیجه باعث میشد رها تر باشم رهاتر از باد.

بالا: چرا این منم که باید سرِ راهی باشم؟

پایین: چرا خدا هیچ وقت یه نگاه به من و زندگیم نکرده؟

بالا: چرا آینده ام بسته به یه پیرِ مردِ فرتوتِ؟

پایین: چرا از این همه سوال خسته نمیشم؟

بالا: خدا جونم؟ چرا جوابم و نمیدی؟

پایین و کسی نگهم داشت: بسه دیگه دختر انقدر تاب خوردی من به جات سرگیجه گرفتم.

_فرانک؟

فرانک اومد و کنارم جا گرفت: جانم؟

_به نظرِ تو چرا خدا جوابِ من و نمیده؟

فرانک: خدا جواب میده اما ما کسی نیستیم که بتونیم جواباشو ببینیم. یعنی می بینیما اما خیلی ساده از کنارش رد می شیم!


romangram.com | @romangram_com