#خانم_کوچیک_پارت_30

با چشمام براش خط و نشون کشیدم مرتیکه خرفت! هر چی دوست داشت می گفت. همونجایی که سوارِ ماشینش شده بودم نگه داشت این

دفعه چه زود رسیدیمــــا.

در حالی که پیاده می شدم صدای فرهود به گوشم رسید که می گفت: منتظرِ زنگم باش.

با سر حرفش و تاکید کردم و در و بستم اونم پاشو فشار داد رو گازو رفت مرتیکه یه خدافظی هم نکرد اصلا همینه شعور که نباشه جون

در عذابه! رفتم سمتِ بی آرتی های برگشت و منتظرِ اتوبوس شدم اولین اتوبوس و با این شلوغ بود اما انتخاب کردم واسه سوار شدن تا

زودتر برسم خونه و صدای شهربانو و شوهرش در نیاد!

*****

به خونه که رسیدم اولین کاری که کردم قایم کردنِ گوشی بود، که کسی نبیندش. همین مونده بود که اینا ببینن که دیگه برگشتی واسه گوشی

نباشه از همین زپرتی هم نمی گذشتن لامصبا.

نشستم کنارِ فری که داشت از این سریال آبکی ها رو نگاه میکرد.. منم مجبور شدم بشینم پا به پاش می دیدم! کافی بود که برگردم بگم

میخوام فوتبال ببینم چه علم شنگه ای راه مینداخت والا من بیشتر از اون پسر بودم. اه تو روحت فری ببینا امشب رئال و بارسا بود الان

من نبینم که این بارساییها سوراخ سوراخ میشن که فایده نداره ای تو روحت پسر که هیچیت عینِ پسرا نیست.

یعنی عینِ پسرا هستا اما چون میدونه من فوتبال دوست دارم میخواد حرصِ من و در آره.

با خودم گفتم مرگ یه بار شیونم یه بار: فری بزن سه فوتبال داره.

فری: نمیشه دارم سریال میبینم.

-خاک تو سرت که هیچیت عینِ پسرا نیست.


romangram.com | @romangram_com