#خانه_وحشت_پارت_12
ـ عه..آقا حسام..من درحال حاظر یه مقدار گرفتاری دارم ونمیتونم به این مسائل فکرکنم..امیدوارم...
پریدوسط حرفم بی فرهنگ ایشش
ـ تاهر وقت بخوای منتظرمیمونم.
بعد به طرف ماشینش رفت.یه کاغذوخودکاربرداشت وچیزی یادداشت کرد و برگشت سمت من کاغذرو سمتم گرفت
حسام ـ این شمارمه،فقط اشاره کن شیداببین برات چیکارمیکنم.
دستمو گرفت کاغذو گذاشت تو دستم وپشت دستمو بوسید.
اوااااااا!!این چیکارکردیهویی؟؟!!!
با چشمای گشادشده نگاهش کردم(مدیونی اگه فکرکنی خیلی ندیدبدیدم)بعدش نفهمیدم چی گفت و رفت.بعداز چندلحظه به خودم اومدم،فهمیدم دوباره لپام گل انداخته.اوا خاک به سرم الان رویاو تران پوستمو میکنن.به سرعت رفتم سمت ماشین ونشستم تااگه اومدن بیرون فکرکنن خسته بودم اومدم استراحت.واااای دوباره یادم اومد خوابگاه،حالاچیکارکنیم؟
یعنی باید بگردیم دنبال خونه؟؟نـــــــــــه
سرمو به پشت تکیه دادم،احساس کردم یه سایه ازکنارماشین ردشد به سرعت برق نه نه حتی سریعتر
وای خیالاتی شدم چیزی نبود
بعداز نیم ساعت رویا تران اومدن
romangram.com | @romangram_com