#خان_پارت_86
چند وقت به همین منوال گذشت و اون سرباز یک روز به خودش اومد و دید
غنیمت جنگیش تبدیل شده به سنگ صبورش! کسی که کنج یک قفس وحشتزده
به صحبتهاش گوش میداد، بدون اینکه میون حرفش بپره یا ازش بخواد سکوت
کنه.
اون زنم از صحبتهای اون سرباز به خیلی چیزا پی برده بود و اگه شانسی برای
فرار داشت و تموم شنیدههاشو در اختیار دیگرون میذاشت، حکم اعدام برای
سرباز بریده میشد.
چارهای نداشت، باید غنیمت جنگیش رو میکشت وگرنه...
لبخند تلخی کنج لبش نقش بست؛ چشم بست و نفسش را عمیقاً بیرون داد.
پریماه کنجکاو پرسید:
-کشت؟
-آره، کشت! سنگ صبورش رو کشت تا جونش رو حفظ کنه. نمیدونست فردای
همون روز توی جنگ کشته میشه! میدونی چرا مرد؟ چون ذهنش هنوز پیش
سنگصبورش بود.
به پهلو چرخید و از زیر نور شعلههای آتش شومینه، به چهرهی متعجب پریماه
زل زد و ادامه داد:
-تو سنگ صبور منی! هر روز میشینی پای درد و دلم. وقتی باهات حرف
میزنم، نمیدونم چرا آروم میشم! شاید چون همدردیم و تو بهتر از هرکسی درد
من رو درک میکنی. فقط نمیدونم کی میرسه اون روزی که بفهمم سنگ
صبورم ممکنه بشه دشمنم و برای حفظ جونمم که شده باید از شرش خلاص شم!
اخمی ظریفی بین دو ابروی پریماه نشست؛ علیرضا پشت به او یک دستش را
زیر سرش گذاشت و به شعلههای آتش چشم دوخت.
romangram.com | @romangram_com