#خان_پارت_85
به پشت خودش را روی زمین انداخت و چشم بست:
-بیخیال این حرفا، بخواب که خورشید نزده باید بریم. تا الان کل روستا بسیج
شدن دنبال من بگردن! باید زودتر برگردیم تا همه رو از نگرانی در بیاریم.
پریماه به تقلید از او دراز کشید و به سقف چوبی کلبه خیره شد.
همانطور که با چشم طرح چوبها را بررسی میکرد، لب زد:
-چرا اصرار داری منو پیش خودت نگه داری؟
کلافه چشم بست:
-صدبار به این سؤالت جواب دادم.
-نه، ندادی. همیشه بحث رو عوض کردی. یکبار گفتی میخوای عقدم کنی تا
انتقامت از هادی تکمیل شه، یکبار گفتی چون زخممون شبیه همه، منو کنار
خودت نگه داشتی تا با تماشای من از درد خودت کم بشه. هیچوقت دلیل اصلیت
رو نگفتی علیرضا خان! چی از من میخوای؟
لبش را با زبان تر کرد:
-یک چیز مسخره!
پریماه کنجکاو سمتش چرخید و با سوءظن پرسید:
-چی؟
-توی بابام قبل مریض شدنش یک داستان از زمان حملهی مغولها به ایران برام
گفت. سربازی که یک زن ایرانی رو به اسارت گرفته بود! میدونی که توی
جنگها زنها و دخترها غنیمت جنگی محسوب میشن! اون سربازم با اسیر
کردن اون زن، غنیمتی که میخواست رو به دست آورده بود. اونو توی یک قفس
زندانی کرده بود. شب به شب نیازهای جنسیش رو رفع میکرد و هر روز براش
از مشکلات جنگی و چیزهایی که از دست داده بود میگفت.
romangram.com | @romangram_com