#خان_پارت_63
-این نابیناییش مادرزادیه؟
-آره. از بدو تولد نابینا بوده. ولی رفتارش با اطرافیانش جوریه که انگار همه رو
یک به یک میبینه.
"آهانی" گفت و سکوت کرد. به چهارچوب در مطبخ تکیه داد و دست به سینه به
تماشای من ایستاد.
سیبزمینیها رو شستم و داخل دیگ انداختم. درش رو که گذاشتم گفت:
-تا بریم هوا تاریک شده. کوههای اطراف خطرناکن. لطف کن این رو یکجوری
به خالهت بفهمون.
-خوب نرید!
با شنیدن صدای خاله از پشت سر علیرضا، از جا پریدم. علیرضا هم تکیهش رو
از در کند و به پشت چرخید.
خاله دستش رو از دیوار گرفته بود و آروم آروم جلو میاومد.
مصلحتی خندیدم و گفتم:
-من که خیلی دلم میخواست بمونیم خاله ولی باید برگردیم. خان عصبی میشه.
وارد مطبخ شد و کنار علیرضا ایستاد.
متوجهش بودم که نفسهای عمیق میکشید. انگار که عطر تن علی رو نفس
میکشید.
-تو که گفتی خان مریضه و همه امور افتاده دست پسرش اونم آدم خیلی خوبیه!
علیرضا یک تای ابروش رو بالا انداخت و نگاهش سمتم چرخید؛ از شدت خجالت
گونههام سرخ شدن. تک خندهای کردم و در جواب خاله گفتم:
-به هرحال ما زیر دستشیم. به ما اجازه داد چند ساعتی بیایم و سریع برگردیم.
کلی کار ریخته سرم که باید انجام بدم.
romangram.com | @romangram_com