#خان_پارت_62

درست کنم و شام رو باهم بخوریم.
طفلی اینقدر تنهایی کشیده بود که اینجوری به زور مهمون رو خونهش نگه
میداشت.
دیگ کوچیکش رو روی گاز گذاشتم. یک تیکه گوشت داخلش انداختم و آب
ریختم تا بجوشه.
میخواستم یک آبگوشت فوری براش درست کنم. غذای سادهتر از آبگوشت به
ذهنم نرسید.
درگیر روشن کردن آتش زیر دیگ بودم که علیرضا وارد مطبخ شد.
همچنان اخمهاش توهم بود و مشخص بود از دستم کفریه.
فارق از روشن کردن گاز، نگاهی بهش انداختم و خجل گفتم:
-معذرت میخوام. نمیتونستم به خاله بگم با علیرضاخان اومدم. مطمئناً شک
میبرد که...
میون حرفم پرید:
-خالهت ازدواج نکرده؟
-چرا، ولی شوهرش ولش کرد و رفت شهر. یک مرد بلهوس که خالهم رو در
شأن خودش نمیدید.
خیلی خاله رو عذاب داد، خیلی...
متأثر پرسید:
-بچه چی؟ بچه نداره؟
آهی کشیدم:
-نه. یک بچه داشت که سر زایمان مرد. بعد از مرگ بچهش شوهرش ولش کرد
و رفت.

romangram.com | @romangram_com