#خان_پارت_52

با دیدن اشکم، گامی عقب گذاشت و اخمش غلیظتر شد.
متقابلا اخمی کردم و درحالیکه اشکم بیاجازه روی گونهم جاری شده بود، گفتم:
-میشه بدونم گناه من چیه؟ گناه منی که حتی اون صحنهی خیانتی که تو دیدی رو
ندیدم؟ اگه تو ضربه خوردی منم خوردم. فکر کردی فقط تو عاشق زنت بودی؟
من مردم رو دوست نداشتم؟ سر من داد میزنی که چی کم گذاشتم برای شوهرم
که اومده با زن تو؟ یکبار از خودت پرسیدی من چی کم گذاشتم که زنم رفت با
یک چوپون؟!
صدایش بالا رفت:
-من هیچی کم نذاشتم؟ میفهمی؟ هیچی کم نذاشتم. یک رعیت بود رسوندمش به
جایی که خانوادهی خودش انگشت به دهن موندن.
-پس چرا همیشه غمگین بود؟ حتماً یک دردی داشته. نشستی پای درد و دلش؟
تُن صدایش را کمی پایین آورد:
-هیچوقت چیزی برام نگفت. گفتم که، منو از سرش باز میکرد.
خیلی کنجکاو شدم دربارهی اون دختر بفهمم. چرا سحر همیشه ناراحت بوده؟ چرا
خیانت کرده؟ یعنی خواهرش میدونه؟ حتماً میدونه و میخواد برام بگه.
ولی من چجوری برم پیشش؟ مگه این مردک میذاره برم؟!
با یادآوری خالهم، چشمام از ذوق درخشیدند؛ چی بهتر از اینکه خاله رو بهونه
کنم؟
مچم که به نسبت آرومتر شده بود رو ول کردم و با لحن مظلومی گفتم:
-میخوام برم دیدن خالهم. دلم هواشو کرده.
سر تکون داد:
-میبرمت.

romangram.com | @romangram_com