#خان_پارت_51

اینجاست که چیزی براش کم نذاشتم. همیشه یک غم خاصی تو نگاهش بود. هر
کاری براش میکردم، کادو میخریدم، سفر میبردمش، اون غم لعنتی از نگاهش
کنار نمیرفت. لبخند میزد، ولی مشخص بود ظاهریه! صبح به صبح بالشش از
اشک خیس بود. هربارم ازش دلیلش رو میپرسیدم، طفره میرفت یا بحث رو
عوض میکرد. پنج سال از ازدواجمون گذشت، بچهدار نشدیم. بازم نذاشتم کسی
بهش انگ اجاقکور بودن بزنه. مادرم تو روم حرفی میزد، چندباری ازم
خواست زن دوم بگیرم ولی زیر بار نمیرفتم. قسمشون دادم همچین اراجیفی رو
جلوی سحر نگن. حالا، اون با این خیانت من رو جلوی خانوادهم، جلوی خدمه،
جلوی عالم و آدم سنگ روی یخ کرد!
دستش رو مشت کرد و با غیظ فشرد. دوباره دندون روی هم سائید و چشم بست.
دلم به حالش سوخت؛ طفلی چه دل پری داشت.
ناخواسته دستم بالا اومد و دست مشت شدهاش رو توی دست گرفتم. خیلی آروم
مشتش رو باز کردم و با لحن آرومی گفتم:
-هیچکسی ارزش این رو نداره که بهخاطرش تا این حد عصبی شی. توی این
ماجرا تو از همه بیگناهتری، خودت را مجازات نکن.
ناگهان مچ دستم رو چسبید و محکم فشرد. با غیظ از لای دندونهای کلید شدهش
غرید:
-من مقصر نیستم، تو هستی... تو...
و محکم مچم رو پیچاند.
جیغی از درد زدم که از جا پرید. مچ دستم رو خیلی آروم ول کرد مثل آدمی که
از خواب بیدار شده باشه، گیج و منگ بهم چشم دوخت.
مچ دستم رو چسبیدم و از درد اشک توی چشمام جمع شد.

romangram.com | @romangram_com