#خان_پارت_100
بهطور کامل سمتم چرخید. دستهای یخ زده از استرس و ترسم رو در دست
گرفت و درحالیکه تموم صورتش از اشک خیس بود، ادامه داد:
-من شاهد بود، شاهد عشق بیحد و مرز علیرضا به سحر. یکی دوبار که دیدن
سحر رفته بودم، به چشم دیدم که چطور علی بهخاطر زنش تو روی مادر
زورگوش میایستاد. چطور چهره در هم میکشید و در کمال ادب از زنش دفاع
میکرد.
دفاعش حتی منی که خواهر زنش بودم رو به وجد میآورد. ولی سحر... آخ
سحر! این دختر فقط با یک پوزخند نظارهگر بود. نظارهگر بحث علیرضا با
مادرش، نظارهگر عذرخواهی علیرضا بابت توهینهای مادرش!
میدونی وقتی تک پسر خان پیش پات زانو بزنه، دستت رو توی دستش بگیره و
خیره تو چشمات بابت توهینهای مادرش عذرخواهی کنه یعنی چی؟
میدونی وقتی تک پسر خان روی دو دستت رو ببوسه و با عشق تو چشمات زل
بزنه یعنی چی؟
صددرصد تا الان علی رو شناختی. مثل باباش مغرور، زورگو و متعصبه. کم
پیش میآد جلوی دیگران نرمش به خرج بده. ولی جلوی سحر مثل یک موش بود!
موشی که تحت نظر سحر حرکت میکرد. سحر احمق اگه یکم... فقط یکم نرمش
به خرج میداد، هادی رو از ذهنش پاک میکرد، علی رو به چشم میدید، به والله
که خوشبختترین زن ده میشد.
یک دستش رو از حصار دستم بیرون کشید و بر گوشهی شال بلندش مشغول پاک
کردن صورت خیس از اشکش بود که پرسیدم:
-چرا اینا رو به من گفتی؟
سر به زیر انداخت و مغموم پاسخ داد:
romangram.com | @romangram_com