#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_78


ماريا خطاب به مادر گفت:" هر كاري كرده بود حق نداشت جلوي ديگران ماني را تحقير كند."

رو به مادر گفتم:" هيچ كاري نكرده بودم فقطگفتم نمي توانم او را در سفر به شمال همراهي كنم.همين!"

چون مادر را در فكر ديدم آهسته گفتم:" باور كن از او خوشم نمي آيد اگر مي شد دلم مي خواست اين نامزدي را بهم بزنم..."

" تو چي داري مي گويي؟نامزدي را به هم بزني...اين غير ممكن است. مگر مي شود؟ بعد از اين همه مدت... نه فكرش را هم نكن..."

مادر با گفتن (خودم بايد با او صحبت كنم)از جا برخاست و كمي در راهرو قدم زد.

به همراه ماريا كه براي خريد خرت و پرت بيرون مي رفت به بازار رفتم تا كمي حالم سر جايش برگردد. وقتي به خانه برگشتيم مادر با چهره اي گشاد در را برويمان باز كرد . در پاسخ پرسش چه خبر شده ما گفت:" پيش پاي شما برديا اينجا بود اين كادو را آورد براي ماني و گفت دوست داشت براي شام با هم باشي."

نگاه پر اكراهي به كادويش انداختم و با لحني عصبي گفتم:" ازش نپرسيديد چرا اين رفتار را با من كرده ؟"

" چرا پرسيدم گفت ماني دروغ مي گويد و تا به حال دستش را رويت بلند نكرده است. در ضمن گفت چون ماني ديگر از من خوشش نمي آيد اين دروغ ها را مي گويد."

نتوانستم جلوي خشمم را بگيرم و فرياد زدم:" من دروغ مي گويم... من چند شاهد دارم...اين پسر شارلاتان است..."

" بس كن ديگر ماني ! بهتر است به جاي عصبانيت كادويت را باز كني!"

مادر بي توجه به فريادهاي من با خونسردي كادو را باز كرد و با ديدن پالتو پوست قهوه اي رنگ هردو لب به تمجيد گشودنداما من با خشمي مضاعف مثل هميشه به اتاقم پناه بردم و سرم را روي تخت گذاشتم و با صداي بلند گريستم.
« فصل پانزدهم »
" الهام برديا آمد بلدي كه چطور دكش كني؟"

همراه با چشمكي گفت:" بله مثل بقيه روزهاي هفته هاي پيش مي گويم ماني در گروه تئاتر ثبت نام كرده است و زود تعطيل مي شود تا به آن كلاس برسد."


romangram.com | @romangram_com