#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_51


مثل هر بار چنديد عكس از من گرفت و مثل هميشه دلش مي خواست بيشتر باهم بمانيم . عاقبت راضي به رفتن شد . موقع خداحافظي با لبخند گفت :" فردا مي بينمت."



" خيلي خوب ... شب به خير ."



ساعت يازده شب بود . پاورچين از پله ها بالا رفتم . لابد مادر بزرگ خواب بود . چرا يادش رفته آباژور را روشن كند ؟ كليد چراغ را زدم .كفشهايم را در آوردم و به طرف آشپز خانه رفتم تا آب بنوشم اما با ديدن سايه اي از پشت سر به وحشت افتادم و به عقب برگشتم . چيزي كه مي ديدم سايه نبود . نميتوانستم باور كنم .



مادر بزرگ بود كه از سقف آويزان شده بود ! با چشماني از حدقه در آمده . چند لحظه مات و مبهوت مانده بودم . صداي جيغ خودم را شنيدم و احساس كردم نقش بر زمين شده ام .
چشم كه باز كردم چند چشم قرمز و پف كرده به من خيره بود. انگار صبح شده بود . چرا مادر داشت گريه ميكرد ؟



" مادر ! مادر بزرگ كجاست ؟ چه اتفاقي برايش افتاده ؟"



مادر تور مشكي اش را روي لبانش گرفت و با گريه گفت :" يك دزد نامرد تمام جواهرات مادر بزرگ را برده و او را هم ... " نتوانست ديگر ادامه دهد .



چند مامور به اين طرف و آن طرف خانه ميرفتند . يكي از آن ماموران كه انگار رئيس پليس بود به

romangram.com | @romangram_com