#کسی_پشت_سرم_آب_نریخت_پارت_15
"دروغ نگو اگه حالت خوب بود كه زنگ تفريح بيرون مي آمدي"
با ورود دبير ادبيات الهام دست از سرم برداشت . آقاي بسطامي غزلي از سعدي را با لحني هميشه پر سوزش دكلمه كرد.
آن را كه غمي جز غم من نيست چه داند
كز شوق توام ديده چه شب ميگذراند
وقتست اگراز پاي درآيم كه همه عمر
باري نكشيدم كه به هجران تو ماند
به فكر فرو رفتم چرا آن جوان مغرور تا آن حد نسبت به من بي اعتنا بود؟
چقدر از ياد آوري حركات ناپسند خاله رويا و آرمينا ناراحت شدم. راستي امروزي بودن همين است؟
"خانم ستايش بيت آخري كه خواندم شما از رو بخوانيد."
به خودم آمدم از كجا فهميد من هواسم نبود؟
* * *
romangram.com | @romangram_com