#کنیزک_زشت_من_پارت_24
مادرم ..... اون .... اون داره میمیره
چند لحظه مکث کرد و گفت : یعنی چی ؟ چرا اخه ؟
سرطان خون
چند لحظه هیچ صدای نیومد تا اینکه گفت : من .... من واقعا نمیدونم چی بگم .... ببین لیلی جان عزیزم عمر دست خداست .... تو نمیتونی بگی امروز یا فردا مادرت میمیره .... در ثانی همه ی پدر و مادرا که تا اخر عمر با بچه هاشون نیستن .... خب دیر و زود داره ولی بالاخره همه ی ما باید بمیریم .... مادر تو هم که در حال حاضر حالش خوبه پس از این لحظه ها همه ی استفاده رو بکن ... سعی کن خوشحالش کنی ... من میدونم که تو دختر خیلی مهربونی هستی و مادرتو میتونی به هر طریقی خوشحال کنی
اون شب تا نیم ساعت حرفای رسا رو گوش میکردم اون واقعا خیلی خوب حرف میزد و من با حرفاش کاملا اروم شدم وقتی خداحافظی کردیم و گوشی رو قطع کردم مرجان متفکر نگام میکرد و با لبخندی گفت : چه جالب تا حالا این مدلیشو ندیده بودم .... تا حالا دیدیش ؟
نه .... خودم نخواستم که ببینمش اون فقط برای من یه دوست معمولیه که حرفامو بزنم و هیچوقت هم نبینمش ...... البته اون موقع من نمیدونستم که رسا مهمترین نقشو توی زندگی من داره و باعث میشه بزرگ ترین راز زندگیمو بفهمم .....
*****************
دو هفته از اون روز میگذشت حال مادر به مراتب بدتر شده بود دیگه جای خودش خوابیده بود و حال نداشت حتی از جاش بلند بشه بابا هم که انگار عین خیالش نبود مث همیشه پای بساط مینشست و هیچ توجهی هم نداشت نمیدونستم اگه مادر بره من باید چیکار کنم ؟ با این بابای معتاد و بی رگ ؟ اون پسره که اسمش سعید بود دریده تر شده بود جراتش بیشتر شده بود نمیدونم این جراتو از کجا میاورد که دم و دقیقه کنار گوشم وز وز میکرد اما میدونستم که بی ربط به بابا نیست حتی مادر هم نگران بود اونم میدونست که دیگه وقتی نداره و همش نگران بود ......
مادر تو رو خدا با هادی ازدواج کن ..... این پسر تو رو دوست داره .... خودت بهتر از هر کسی میدونی که اهل هیچ برنامه ای نیست
مادر نمیشه که .... وقتی من هادیو به چشم داداشم میبینم چطور میتونم باهاش ازدواج کنم ؟ نترس عزیزم رو دستت نمیمونم بالاخره یه ازگلی پیدا میشه منو بگیره
خودم خنده ام گرفت مادر هم لبخندی زد و گفت : میدونم اما لیاقت تو خیلی خیلی بیشتر از این چیزاست خدا منو ببخشه که تو رو تو این بدبختی اوردم ولی میترسم بابات بعد از من یه بلایی سرت بیاره
دور از جون یعنی چی بعد از من ؟ بابا چیکار میخواد بکنه مثلا
نمیدونم ولی دلم گواهی خوبی نمیده مادر
هیچی نمیشه مامان جان ..... شما بخواب استراحت کن
کنار مادر بودم که مرجان در اتاقمونو زد درو براش باز کردم که اروم گفت : رسا پشت خطه
گوشی رو ازش گرفتم : الو ؟
romangram.com | @romangram_com