#جورچین_پارت_38
- تنهای که نمی شه، حداقل بزار محیا باهات بیاد که منم...
- نه تنها، می خوام تنها باشم، هیچکس!
لبش را با اشاره ای به محیای سرافکنده گزید با احتیاط به کوروش چشم دوخت:
- پس تو برسونش اگه زحمتی نیست و...
- بچه نیستم آ، گفتم تنها یعنی تنها!
مرغ دخترش یک پا داشت. کوروش درک می کرد اما محیا دردلش او را " لج باز و مغرور" خواند. درست بود دوست هستند و فامیل؛ اما گاهی به کارهای که بدون اجازه خانواده اش انجام می داد و کسی هم چیزی نمی گفت، غبطه می خورد وقتی حمایت بیش از اندازه کوروش نسبت به مه گل را هم می نگرید، بازهم احساساتش زودتر از مغزش غلتان می خورد و افکارش را مسموم می کرد!
بدون نگاه کردن به اشخاص دور برش، سمت مانتو یاسی اش و کیف دستی سفیدش که با کفش های بلندش ست بود را از دست خدمه گرفته و بدون هیچ حرفی بی حواس به سمت پارکینگ شتابانه گام بر می دارد.
گمان نمی کرد با بغل کردن ساده، بعد از هشت سال دوباره هورمون هایش زیر و رو شده به حدی که لرزش خوشایند و ناب دخترانه اش به طغیان بیفتد. بازی بدی را نیامده شروع کرده پسر گذشته ها و مرد فولادآب دیده امروز!
پشت اتومبیل پریشای سفید خودش می نشیند، پا روی کلاج گذاشته، عجولانه بدون تمرکز به سرعت دنده عقب می گیرد و صدای مهیبی که در گوشش میپیچد.
- وای!
ماشین اش تکان بدی خورده وصدای دهشتناکی را تولید کرده، طوری که ناباور با چشمان حدقه زده می نگرد به شاهکارش!
به اتومبیل مشکی رنگ کوبیده بود؟ ماتش برده و با نگاهی لرزان و دو دو زده از آینه جلو به اتومبیل عقبی چشم دوخته که صدای بلند دزدگیر به صدا در می آید، در طی تصمیم عجولانه و بی فکر البته هیجان زده از واهمه پیش رو؛ بدون هیچ تردیدی دنده جلو گرفته به سرعت تمام تر از پارکینگ خارج می شود!
دست و دلش می لرزید وپاهایش انگار سنگین تر از همیشه احساس می شد. عرق نشسته روی پیشانی و شقیقه اش را با کندن دستمال کاغذی از جلوی داشبرد و لرزان کشیدن همان دستمال ها روی قطرات ریز عرق های جاری شده.
- وای خدا، وای خدا!
ترسیده زیرلب مدام خدا را صدا می زد، مدام از آینه جلو به عقب چشم میدوخت یا از آینه بغل به کنارهایش زل می زد. تمرکز نداشت بدتر از همه هنوز حواسش پی آن آغوش خواستنی و گرم مست میگشت. انکار نمی کرد اگر در بین اقوام ها نبودند، شاید نرم تر برخورد می کرد یا...
romangram.com | @romangram_com