#جنون_انتقام_پارت_56
آرزوکمی خودش رو جمع وجورکردو ببخشیدی گفت وازجاش بلندشدکه به آشپزخونه بره ولی باصدای دایی برگشت به طرفش...
دایی:به پسرت بگواین خونه بزرگترداره....اول باید با من صحبت میکرد؟؟؟
آرزو:نه آقا،پسرم باکسی صحبت نکرده...من فقط به آرام جان گفتم اگه قصدازدواج داشتن به پسرم هم فکر کنن....همین...پسرم روحشم خبر نداره من ازخودم
گفتم...فقط ازنگاهاش فهمیدم که به آرام جون بی میل نیست....
دایی:اولااشتباه میکنه میل داشته باشه...دوما شماتاازچیزی مطمئن نشدی حرفی نزن....مگه شوخیه که از طرز نگاه بفهمی وپیشنهادبدی وتوجمع مطرح کنی..
آرزو ببخشیدی گفت وبه طرؾ آشپزخونه رفت.
دلم برای آرزو سوخت کارش درست نبود ولی نه انقدرکه دایی به این بدی باش صحبت کنه...خواستم کمی ازدلش دربیارم.... به آشپزخونه رفتم وکنارش
ایستادم وگفتم: آرزو جون ناراحت نشو دایی کمی روی من حساسه... آقاآرش واقعابرازنده اندومطمئن باشیدکه اگرقصدازدواج داشته باشم بی بروبرگردبهشون
فکرمیکنم واون موقع هیچکس مخالفت نمیکنه ....
آرزولبخندی به پهنای صورتش زدوصورتم روبوسیدوگفت:ممنون دخترم تو دل بزرگ ومهربونی داری.لبخندی بهش زدم وازآشپزخونه بیرون اومدم که محکم
به چیزی خوردم سرم روبالا آوردم...یاخدااااا....سامیار...ابروهاش بهم گره خورده وچشماش قرمز بودنگاهی بهم کردکه نفهمیدم چطورازکنارش ردشدم وبه
اتاقم پناه بردم وتا شام ازاتاق بیرون نرفتم وسرم رو بالپ تاپ واینترنت گردی گرم کردم،سرمیز شام هم زیرسنگینی نگاه سامیار نفهمیدم چطورشام خوردم وبه
اتاقم برگشتم..
*****************************************
دوماه ازاومدنم به خونه دایی میگذره چندروزبعداز چهلم مامان وباباوزن دایی.....دایی اصرارکردکه دیگه لباس تیره نپوشم من هم به حرفش گوش
کردم...دیروز به اصرار پری باهاش رفتم آرایشگاه چون امشب تولد پریه وجشن بزرگی تدارک دیده وبرای منم حسابی خط ونشون کشیده که اگر نرم دیگه نه
اون نه من...... صورتم ازاون حالت بیرون اومده...ابروهام دخترانه پهنه امازیرش تمیزشده ودیگه ازسبیل هایی که شبیه پسرهای نابالػ شده بودم خبری
romangram.com | @romangram_com