#جنون_انتقام_پارت_41

پذیرایی رفتندومن بازبه اسرارخودم به آرزو درجمع کردن میزکمک کردم بعدازاتمام کارهای آشپزخونه آرزو چایی ریخت ومن ظرؾ میوه روبرداشتم وبه

پذارایی رفتیم روی مبل کنار دایی نشستم وظرؾ میوه روروی میزگذاشتم.دایی وسامیارمشؽول تماشای تلویزیون بودن اون هم شبکه خبر،نمیدونم تواین شبکه

دنبال چی میگشتن آخه خبرتصادؾ وقتل وجنگ کشورها شدبرنامه...اه...روبه دایی گفتم دایی جان امروز به پری زنگ زدم خیلی دلش برام تنگ شده

بااجازتون آدرس اینجارودادم گفت بعدازظهرمیادبهم سربزنه البته اگراشکال نداشته باشه.دایی اخماش روتوهم کشیدوگفت:این چه حرفیه....اینوازکجات

آوردی...مگه من بهت نگفتم اینجاخونه خودته لازم به اجازه گرفتن نیست هرکاری میدونی درسته انجام بده.بعدلبخندی زدوپرسید:پری همون دخترخانمی که همه

جا کنارت بودومدام قربون صدقت میرفت..خندیدم وگفتم بله خودشه مامثل دوتا خواهریم ازدبستان بامن بوده خونشون هم دوتاکوچه بالاترازخونه مابود.دایی رو

به آرزو گفت:برای پذیرایی از مهمون آرام سنگ تمام بزار.آرزو چشمی گفت وبه آشپز خونه رفت من هم با اجازه ای گفتم وبعد ازاینکه ازآرزوتقاضاکردم

برای من وپری کیک شکلاتی درست کنه به اتاقم رفتم تاکمی استراحت کنم.

**********************************************************

باصدای ارزو چشم باز کردم....پشت دربودبهم اطلاع داد که مهمونام اومدن باتعجب از روی تخت بلند شدم ...مهمونام؟؟؟مگه پری چند نفره که میگه

مهمونام،همین طورکه توی فکربودم به طرؾ سرویس بهداشتی رفتم وبه صورتم آب زدم وبیرون اومدم یک پیرهن عروسکی شکلاتی که آستینش

بلندوگیپوربودویقه ایستاده داشت پوشیدم باجوراب شلواری مشکی ضخیم موهام روبالای سرم محکم بستم وشال حریر نازک مشکیم روآزادروی سرم انداختم

جلوی موهام روکج ریختم رو پیشونیم وآرایش ملایم که یک خط چشم ویک رژصورتی مات بودزدم صندلهام رو پوشیدم وازاتاق بیرون اومدم،از پله ها که

پایین اومدم چشمم به پری افتادکه کنارورودی آشپزخونه داشت باآرزوصحبت می کرد.... وای....وای...چقدر دلم براش تنگ شده..پری هم منو دیدبه سرعتبه طرؾ من دویدوخودش رو توبؽلم انداخت دروغ چرا منم از دیدنش خیلی خوشحال بودم هردو توی بؽل هم گریه میکردیم وپری مدام گله میکرد که چرا

زودترآدرس ندادم تا به دیدنم بیاد یا من چرا به دیدنش نرفتم وهزارتا سوال وچرای دیگه که باهق هق می پرسیدازخودم جداش کردم وبه چشمهای بارونیش نگاه

کردم وگفتم:عزیزم منم دلم خیلی برات تنگ شده این مدت هم حال و روز خوبی نداشتم بهم فرصت بده همه چیزروبرات تعریؾ میکنم بعددستاش رومحکم توی

دستام فشردم وگونه اش روبوسیدم.


romangram.com | @romangram_com