#جنون_انتقام_پارت_10
کردن وهق هق کردن.همسایه هارفتن به عموبهروزگفتم پری ومامانش روبرسونه خونه منومامان هم باآژانس میریم.عموبهروزقبول نکردگفت هروقت خواستین
بیاین بهم زنگ بزن میام دنبالتون میریم خونه.بلاخره باهزارتا بهونه وقول راضیشون کردم تابرگردن خونه،پری خیلی اسرارداشت بمونه اماگفتم منومامان
میخوایم باباباتنهاباشیم پری هم بی حرؾ رفت.
کنارمامان نشستم وزانوهاموبؽل گرفتم وچشم دوختم به قبربابا اشکام بی مهابامیریخت وآروم آروم باهاش حرؾ میزدم.
--باباچرارفتی...چراتنهامون گذاشتی...توکه نامهربون نبودی...
انقدرگفتم وگریه کردم که دیگه چشمام از شدت گریه بازنمیشدوبه شدت میسوخت،سرم هم خیلی دردگرفته بود،نگاهی به اطراؾ انداختم تقریبا همه رفته
بودندواونجاساکت وخالی شده بود.فقط سرمزارخانمه همون دوتامردبودندکه یکی نشسته بودویکی دیگه هم ایستاده بود"به آسمون نگاه کردم کم کم هواداشت
تاریک میشد.به طرفه مامان رفتم هنوزروی خاک افتاده بود،دست روی شونش گذاشتم وصداش زدم.
--مامان...مامان جون....مامان پاشو دیگه بسه....ازپادرمیایی....بلندشودیره...باید بریم خونه...مامان..مامان...مامان..
اماصدایی ازش درنیومد،دستم روروی دستش گذاشتم سرد سرد بودورنگش سفید سفید شده بودباتمام قدرتم صدازدم:مامان....مامان....مامان...دیگه صدانمیزدم
دادمی کشیدم وزجه میزدم.ازصدای من مردی که کنار قبر اون خانم بودوموهای جوگندمی داشت باعجله به طرفم اومدوگفت:چی شده دخترم؟؟؟
باناله گفتم:مامانم....مامانم حالش خوب نیست...آقاتوروخداکمکم کنید قلبش...قلبش ناراحته.
مرد باعجله گفت:کمک کن ببریمش تو ماشین...
باکمک هم مامان روتوی ماشین روی صندلی عقب خوابوندیم ومنم سمت شاگرد نشستم اون مردهم نشست پشت فرمون وباسرعت حرکت کرد.استرس داشتم
ومدام گریه میکردم والتماس اون مردرومیکردم که زودتر مامان روبه بیمارستان برسونه.درحین رانندگی مرده پرسید:ناراحتیه مادرت چیه دخترم؟؟؟؟
--دکترامیگن تنگی دریچه قلبه!!!!
مرد:چراعملش نکردین؟؟؟
romangram.com | @romangram_com