#جای_این_قلب_خالیست_پارت_80
-حاجي من که بهتون گفتم که...
-منم بهت گفتم که من اين بهونه ها رو قبول نميکنم برگرد کارخونه اونجا الان تمام مسئوليتش با توئه ...
-ولي حاجي من ديگه نميرم کارخونه...اين حرف آخرمه...
-مگه دسته خودته دختر! حداقل بگو چرا يه مرتبه اي همچين تصميمي گرفتي!!
بي اختيار تصوير کوروش جلوي صورتش پر رنگ شد ،ناخواسته ياد زندگي مشترکش با او افتاد ...ميدانست که ديدن هر روز او در کارخانه او را ياد خاطراتي
مي اندازد که دوست ندارد بهشان فکر کند ...اما نميتوانست اين را به حاجي بگويد حتي نميتواست از او بخواهد که ديگر اجازه ندهد پسرش به کارخانه بيايد،ميترسيد که حاجي با خود چه فکر هايي که نکند ......
نفس عميقي کشيد و گفت
-حاجي!!! حداقل امروز رو بهم مرخصي بديد ...
-خيلي خب دختر خوب از اول بگو به استراحت احتياج داري .......پس امروز رو استراحت کن ولي شنبه سره کارت باشيا....الان يک هفتس کارخونه لنگ توئه
-چشم حاجي
-آفرين دخترم..خدانگه دارت باشه
-خداحافظ
تلفن را قطع کرد و پوفي کشيد ... !!! آماده شد و سري به موسسه ي کودکان بي سرپرست زد و بعد از آن به مزار اميرعلي رفت...
وقت برگشت به خانه ي قديمي اش رفت و شب را نيز مانند اين چند پنجشنبه ي اخير آنجا ماند ....
صبح روز شنبه به محض رسيدن به کارخانه به اتاقش رفت و کارش را شروع کرد حدود دو ساعت بعد ،وقتي کارهاي دفتري اش تمام شد کش و قوسي به کمرش داد و سرش را براي کمي استراحت روي ميز گذاشت ،ياده آن روزي که کوروش را در کارخانه ديد افتاد ...
romangram.com | @romangram_com