#جنگ_میان_هم_خون_پارت_93


با بغض گفتم:

_ خواهری؟ کاترین؟ پاشو بیا بغلم. باز هم بیا و بگو که به اربابت تعهد بدم.

هیچ صدایی از کاترین بلند نشد. با گریه جیغ زدم:

_ لعنتی بلند شو. بلند شو و دوباره شکایت دوست‌هات رو بکن.

سوفیا با ناراحتی زمزمه کرد:

_ دیگه نجات پیدا نمی‌کنه!

ویلیام از جا پرید و با هیجان گفت:

_ سوفیا؟ تو مگه الهه زندگی نیستی؟

سوفیا منگ و گیج بهش نگاه کرد و گفت:

_ خب؟

_ مگه تو نمی‌تونی مرده‌ها رو زنده کنی؟

همگی با هیجان داد زدیم و سوفیا دستش رو روی قلب کاترین گذاشت و نیرو وارد کرد.


romangram.com | @romangram_com