#جنگ_میان_هم_خون_پارت_83
واینستاد و سرعتش رو بیشتر کرد.
سریعتر از خودش دویدم و بهش رسیدم؛ بازوش رو از پشت گرفتم و کشیدم.
_ عزیزم، الیزابت چرا یهو فرار کردی؟
با صورت خیس به سمتم برگشت و با بغض داد زد:
_ قراره مادرم کشته بشه، اون هم به دست مادر تو؛ اونوقت نباید ناراحت باشم؟
دلجویانه دو بازوش رو توی دستهام گرفتم و فشردم.
_ خب تو نقطه ضعف مادرت رو هنوز نگفتی.
دستهام رو پس زد و غرید:
_ نمیخوام بگم؛ نمیخوام.
با اخم غریدم:
romangram.com | @romangram_com