#جنگ_میان_هم_خون_پارت_72



بقیه پادشاه و الهگان حرفش رو تایید کردن. ماتیاس کنارم ایستاد و نگاهی به چهره‌ی مایکل انداخت و با تأسف گفت:

_ پدر واقعا برات متاسفم! باورم نمی‌شه چنین پدری دارم.

مایکل با التماس به من چشم دوخت و گفت:

_ چرا چیزی نمی‌گی؟ چرا سرم داد نمی‌زنی؟

پوزخندی زدم و با لحن سردی گفتم:

_ از قصرم برو بیرون.

همگی با چشم‌های گرد به من خیره شدن. مایکل با بهت گفت:

_ اما...

پریدم وسط حرفش و با خشم داد زدم:

_ گفتم از قصرم برو بیرون؛ من کسی رو نمی‌خوام که به من خیانت کنه.

_ اما ما پیمان بستیم.

نزدیکش شدم و دستم رو روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشتم و به عقب هولش دادم:

romangram.com | @romangram_com