#جنگ_میان_هم_خون_پارت_29
_ باشه.
و از سالن سریع خارج شدم. به اتاق تجهیزات رفتم و درش رو باز کردم؛ توی این اتاق کلی وسیله هست که به درد جنگ میخوره.
به سمت تیر نقره رفتم و برداشتمش؛ این تیر نقره باعث نابودی روح ها میشه و فردا به درد من میخوره.
نفس عمیقی کشیدم و با خودم زمزمه کردم:
- فردا روز بزرگیه.
امروز، روزی بود که باید به محل جنگ بریم؛ البته نه جنگ سربازهای ما، بلکه جنگ تن به تن من با هندریک که در جسم خواهرم هست. میگن هندریک از همهی پادشاه و الهگان آتش قویتر، چابک تر، مرموز تر و زیرک تر هست؛ اما من ازش نمیترسم، چون قراره اون توی این جنگ شکست بخوره، نه من.
نفس عمیقی کشیدم و به هندریک که اونور مرز بود نگاه کردم. دلهره داشتم و نمیدونم چرا.
هندریک با پوزخندی فریاد زد:
_ الهه آتش، اگه خیلی میترسی میتونی شکست رو قبول کنی و سرزمینت رو به من بسپاری.
اخمی کردم و با صدای بلندی غریدم:
romangram.com | @romangram_com