#جنگ_میان_هم_خون_پارت_10

سری تکون دادم و پرسیدم:

_ اما اگه روح یکی از پادشاهان بیست قرن پیش باشه چی؟

نا امید نگام کرد و گفت:

_ اونوقت باید به دنبال نابودیش باشیم؛ چون قدرت اون‌ها خیلی زیاده.

سری تکون دادم که ادامه داد:

_ بهتره یکم بخوابی تا ذهنت باز بشه. من بیدارت می‌کنم.

روی تخت دراز کشیدم و مایکل در کنار من. سرم رو روی قفسه‌ی سینه اش گذاشتم و زمزمه کردم:

_ امیدوارم همه چی خوب پیش بره!

چشم‌هام داشت گرم می‌شد و دلم یک خواب زیاد و عمیق رو می‌خواست. میون خواب و بیداری بودم و پلک هام روی هم افتاده بود؛ اما آخر لحظه صدای مایکل رو شنیدم:

_ امیدوار باش، ملکه‌ی من.





با صدای مایکل چشم‌هام رو باز کردم که می‌گفت:

romangram.com | @romangram_com