#جنگ_میان_هم_خون_پارت_1
به صندلی پادشاهیم تکیه دادم و به تک تک خدمتکاران در حال جنب و جوش، نگاه کردم. بعد از مدت ها برای تولد پسرم ماتیاس، جشن میگیرم. پسرکم بیست سالش شده.
همهی پادشاهان و الهه و ملکه ها در جشن، حضور پیدا میکنند؛ حتی خواهر بدجنسم، کاترین.
کاترین؛ حتی بد از سالها دست از دشمن تراشی برنداشته و بدتر سعی بر آتیشی کردن من داشته.
پوزخندی زدم و با خودم زمزمه کردم:
- دلیل ناراحتی و دشمن تراشیت رو نمیدونم؛ ولی این رو میدونم که بد بازی رو شروع کردی!
در همین لحظه، یکی از خدمتکارها به سمتم اومد و تعظیم کرد و با لحن آشفتهای گفت:
_ ملکه... ملکه کاترین و دخترشون قبل از بقیه پادشاه و الهگان آمدن.
فوری از سرجام بلند شدم و تقریبا فریاد زدم:
_ چی؟ کاترین؟
سربه زیر و با لکنت زمزمه کرد:
_ ب..له ملکه. ایشون زودتر به بهانهی خلوت با شما آمدن.
دستی میان موهام کشیدم و کلافه زمزمه کردم:
romangram.com | @romangram_com