#جادوگران_رانده_شده_پارت_2

من:وای مرضیه یکم استراحت کنیم خسته شدم دختر.
مرضیه با،لبخند برگشت طرفم.
مرضیه:اخه دختر خوب وقتمون کمه.
کمی تو چشمای قهوه ایش خیره موندم و گفتم:جون من اخه کویر چه جای تفریحی داره که وقتمون کم باشه!؟خب گرمه.
لبای قلوه ای صورتی رنگش تکون خورد:هورزاد میزنمتا درسته ملکه ای ولی من حالیم نیست باید تحمل کنی بیا بریم خودت میفهمی بابا وقتمون کمه!
باحرص نگاهش کردم و ازش جلو افتادم.صدای خنده اش توی فضا پیچید.
به این سختی پیداش کردم که بتونم مامانم رو پیدا کنم اونوقت خانوم منو اورده کویر طبس!هرچی میگم چرا؟میگه اومدیم گردش!جالبش اینجاست که میگه وقتمون کمه!
حدود یک ساعتی میشه که داریم راه میریم و تقریبا وسط کویریم حتی پشه،هم پر نمیزنه به ساعتم نگاه کردم:اوه ساعت۱۲ظهر اوج گرما!دارم میپزم.
مرضیه:هورزاد صبرکن.
باتعجب وایستادم و برگشتم طرفش.
من:چیشده؟
موهای قهوه ای رنگش رو از توی صورتش زد کنار و گفت:ببین از این به بعد کسی اسمت و پرسید میگی اسمت"لاله"ست از سرزمین هوان!چون طرفدار "جادوگران رانده شده"بودی تو رو از اون سرزمین تبعید کردن توی این بیابون و نمیدونی اینجا کجاست!درحال پیدا کردن راه بودی که خسته شدی و نشستی!
باتعجب گفتم:چرا؟
یکی زد توی سر خودش و با حرص گفت:هورزاد میزنم لهت میکنم!مگه نمیخوای مادرت و نجات بدی؟
اروم سرم و تکون دادم.
-خب این کارا لازمه پس یادت باشه چی گفتم از الان لاله صدات میکنم که عادت کنی بزن بریم.

romangram.com | @romangram_com