#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_95


سینو لبخندی زد و گفت: این قصر قدمتی به وجود نسل و نژاد من دارد بانوی من هر۱۰۰ سال ما الف ها با جادوی صدای خود ان را تقویت می کنیم و زندگی رو به اون القا میکنیم، و بانوی من ما در السمیرا همگی باهم در یک قصر زندگی می کنیم البته تعدادی از ما استراحت بر روی شاخه ی درختان رو ترجیح میدن.

با اتمام صحبت هاش سرم رو تا جایی که توان داشتم بالا گرفتم درست بر روی شاخه های قطور بالایی بعضی از درخت ها اتاقک های کوچک استتار شده با برگ نمایان شد.

لبخندز زدم و گفتم: سبک زندگی شما بسیار جالبه دایا سینو با لبخند ادامه دادم مگر نه دایا ژیکوان!!

سینو با تعجب با پشت سر من نگاه کرد و متوجه شاهدخت شد با چشمکی به سمت شاهدخت برگشتم و گفتم:

از خدماتتون بسیار متشکرم دایا ژیکوان امیدوارم بتونم جبران کنم.



بالاخره وارد قصر چوبی شدم. عطر چوب هوش رو از سر می برد با تمام وجودنفس عمیقی کشیدم و به سالن بزرگ نگاه کردم.

سالن با تمام با فرش قرمز پوشانده شده بود.

در قسمتی از سالن چند دست مبل و میز به صورت یو شکل چیده شده بود که با رنگ قهوه ای خود هارمونی خاصی با فرش داشت در قسمت دیگر سالن میز بسیار بزرگ مستطیلی شکلی از چوب زبان گنجشک قرار داشت که با شمع دان های نقره ای رنگ تزئین شده بود

و جالب تر از همه گلدان های پراز گل لاله بود که به میز نمای زیبایی داده بودند.

مجسمه های چوبی از پدران باستانی السمیرایی ها در گوشه گوشه ی سالن قرار داشت.

هیچ پله کانی به چشم نمی خورد. اما در ته سالن تخت پادشاهی از چوب و طلا قرار داشت که خالی بود.

سینو نگاهم را دنبال کرد و با لبخند گفت:

پادشاه بندیک به رای ما پادشاه ما نیز محسوب میشوند از این رو در غیاب ایشان تخت خالییست.


romangram.com | @romangram_com