#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_70

من نمی خواستم اینجور بشه نه نمی خواستم که مردم بمیرن که اشباح منقرض بشن.

اشک کم کم راهش را به گونه هایم باز کرد. پلک هامو محکم روی هم فشار دادم.

کم کم حس کردم اطرافم روشن شد. نور ماه دوباره کوهستان را در برگرفت.

با شک و ترس پلک هامو ارام ارام باز کردم‌.

شوک ناشی از خوشحالی همراه با خشم زیاد باعث شد کنترلم را از دست بدم و بامشت های گره کرده به سمت ارابه ی الهه ی احمق حرکت کنم.

در اطرافم اشباح به آرامی نوزادان تازه متولدشده به خواب رفته بودند

هر چند اثار درد و زجر مشهودی در چهریشان نمایان بود.

اسکلت ها سلاح هایشان راکنار گذاشته بودند و به فرمان هادس دو به دو اشباح را به درون دژ حمل می کردند.

با خشم نگاهم را به چشم های ترسناک خدای مقابلم انداختم و گفتم:

تو...تو یه...

اما نتوانستم جمله ام رواکامل کنم.هادس با خونسردی لبخندی زد انگشت استخوانی و باریکش رو به سمتم گرفت و گفت:

مراقب جملاتت باش چون اوناقت قسمم رواتکمیل میکنم و تو را به چهره های روی رَدایم اضافه می کنم.

با تعجب به بانویی که کنار هادس ایستاده بود زل زدم‌.

زنی که تا قبل از تاریکی مطلق خبری ازش نبود. دختری با قد نسبتا بلند هیکلی متناسب و در عین حال باربی کنار هادس ایستاده بود.

بازوی هادس را محکم چسبیده بود. گیسوان سیاه و بافته شده اش تا کمرش می رسید و لبخند زیبا اما سردی چهره ی زیبا و الهه مانندش رو روشن کرده بود.

romangram.com | @romangram_com