#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_69


تاریکی و جیغ همه جارا فرا گرفت. گرگ ها یک صدا زوزه می کشیدند...

سکوت کوهستان رو پر کرد.

اما نور برنگشت تاریکی مثل یک پرده ی مخملی سیاه همه جا رو پوشانده بود.

حتی صدای تنفس گرگ ها به گوش نمی رسید.

روی زمین نشستم با زدن بشکنی حبابی از آتش آبی را احضار کردم.

سعی کردم اطرافم را نگاه کنم اما آتش خاموش شد.

بدون اینکه بادی بوزد آتش جادویی خاموش شد.

صدای سرد و مرده مانند هادس به آرومی هیس هیس مار فضا را پر کرد.

آتشت را احضار نکن جادوگر بگذار کوه مرده بماند.

دندان هامی را روی هم فشار دادم و غریدم: چیکارشون کردی ؟؟ هان؟ قتل عام راه انداختی؟

صدای سرد اطرافم را پر کرد درست مثل پتویی نامرئی غرید:

برای من از قتل عام صحبت نکن دختر جان تو من را احضار کردی تو خواستی ایوار به سزای عملش برسه هوم؟! اما برا منافع شخصی خودت نه نجات دنبا مگر نه؟!

قهقه ی تیز و منزجر کننده ی هادس وجدانم را بیدار کرد.

سرم را توی دست هام فشار دادم. اشک کاسه ی چشم هامو پر کرد توی دلم نالیدم:


romangram.com | @romangram_com