#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_7
با تعجب به او نگاه کردم که دستمرا در دستانش گرفت تا خواستم حرفی بزنم پرده های حریر سپید تابی خوردند و به کناری رفتند
نفس در سینه ام حبس شد باورم نمی شد و این جا بود
بندیک سعی کرد من را ارام کند اما بی توجه به خواسته اش با شتاب از باغ خارج شدم.پشت سرم امدو اسمم را صداکرد با خشم برگشتم و غریدم: چه طورتوانستی او را دعوت کنی چه طور!؟
اشک در چشمانم حلقه زده بود و سعی می کردم از گریه کردن پرهیز کنم که گفت:
قسم می خورم عشق من کار من نبوده.
حرفش را باور می کردم ماه ها بود که او رازیر نظر داشتم لیوان اب را از بندیک گرفتم و یک جرعه سرکشیدم.
کمی ارام تر شدم پس با بندیک دست در دست وارد مجلس شدم.
راویار و همراهانش در گوشه ای بر روی صندلی ها نشسته بودند ظاهرا ازمهمانی لذت می بردندواز خودشان بی خوبی پذیرایی می کردند بی توجه به ان ها دست در دست بندیک ایستادم درست در وسط باغ الف پیر مقابلمان ایستاد و بندی از گیاهان را به دستمان بست.
نیشخند رتویار بر روی اعصابم راه می رفت سعی کردم بر خودم مسلط باشم اما شکم برامده ی دختری که کنارش ایستاده بود باعث می شد اشک هایم سرازیر بشوند و نفرت وجودم را پر کند
فکرم را به مرد مقابلم معطوف کردم از این پس عاشقش می شدم.
الف پیرشروع به خواندن کرد:
ای مادر پیر زمین برخیز
برخیز در این دشت
روحت را به اسمان بالای سرما بفرست
romangram.com | @romangram_com