#جادوگران_بی_هویت_(جلد_دوم)_پارت_107


اتش زبانه کشید با ترس به شعله های ابی رنگ نگاه کردم که سو سوی بلند می کشیدند.

چشم هامو بستم اماده شدم

الف پیر کاسه ی محتوای خون من و در اتش ریخت

اتش ابی به شعله های خشمگین قرمز تغییر رنگ داد

چشم هامو بستم و اماده شدم برای مراحل فراخوانی و جدا شدن روح

شیشه ی محتوای خون ایوار شبح در دستان الف جای گرفت برای اتمام پیوند

صدای نعره ای بلند جنگل رو فرا گرفت

دایره ی جادویی اتش گرفت با ترس چشم هامو باز کردم...



چشم هامو از هم باز کردم.

با ترس به مقابلم خیره شدم درست مثل اینکه در حال خواب دیدن باشم.

ان طرف درست مقابلم از پشت پرده ی اتش سرکش چشمم به راویار افتاد که نفس نفس میزد و الف های خشمگین محاصرش کرده بودند.

و درست کمی ان طرف تر بندیک ایستاده بود با لباس های خاکی و چهره ای خسته. باتکان دست اتش خاموش شد.

با لرزش تمام از جا بلندشدم و چشم به الف بلند بالا انداختم صدا توی گلوم شکست اما خودم رو نباختم با دست به راویار اشاره کردم و گفتم:


romangram.com | @romangram_com