#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_67


راويار:من ميبرمت.‏



خودمم ميدونم که تو ميبريم منتها بايد ازينجا برم پايين يانه؟

خب من ميبرمت پايين ديگه.‏



ابرومو انداختم بالا وچشمامو گرد کردم نه بابا اقا راويار راه افتادن ميخوان منو ببرن پايين.‏

‏:ميگم اقا گرگه من داشتم ميمردم با مخ خوردم زمين تو مغزت جا ب جا شده؟ميخواي منو اين همه راه بغل کني؟زشت نيس؟



اوا چرا شبيه گوجه شد!!‏

‏:من کي گفتم ميخوام تو رو بغل کنم؟واقعا مخت جابه جاشده ها من تغيير قيافه ميدم تو پشتم سوار شو .‏

اوه چه مهربون شده ها ولي چه کيفي ميده گرگ سواري به به.‏





راويارتغييرشکل دادو من پشتش سوارشدم وقتي که شروع کرد به دويدن يه حس خيلي خوب بهم دست داد باد ميخورد به صورتمو من محکم موهاي پشتشو تو دستم فشردم

واقعا حس کردم که کل جريانا تموم شده خلاصه وسطاي راه بوديم که يه حسي بهم دست داد

حس يه مکان اشنا چشمامو بستم و ياد اون خلسه ي اخرم افتادم درست شبيه همينجا بود

با راويار که نمتونستم صحبت کنم چون سرعتش زياد بودو نميشنيد پس پامو محکم زدم به پهلوش که چشماتون روز سياه نبينه يهو زد رو ترمز و من با سر خوردم زمين

تفله بودم نفله ترشدم ‏




romangram.com | @romangram_com