#جادوگران_بی_هویت_(جلد_اول)_پارت_113




يهو يکي پشت سرم سرفه کرد و صداي جناب شاهزداه پيچيد تو گوشم:‏

بله من ازون چيز اها مارکوپلو بهترهستم.‏

واي خدا ابروم رفت عجب گند شيک ومجلسي زدم

سعي کردم اصن به روي خودم نيارم يه نيمچه تعظيم کردم به رسم ادب نکه خيلي باادبم راه افتادم سپت بقيه راويار هم از راه رسيد بهيکي از گرگاي انسان نماش ‏



‏:خب بچه ها همسفر من عوض شده جاي تارا ،نيک مياد ‏



اوف بيار دختره ي سيريش. گله ي راويار قرار شد که همينجا توکوه بمونن و حواسشون به امنيت شهر ها باشه.‏

من هنوز خبر ندارم قرارکجا بريم.جواهر اميتيسو که نشان صداقت هم هست توي يه کيسه انداختم گردنم ‏

ارزومه زودتر بقيشوهم پيداکنيم راحت شيم .‏



داش گلم از راه رسيد و عين فرفره پريد وسط جمع و گفت:‏

خب راستي ما يراره کدوم جهنمي بريم؟



همه برگشتيم منتظر نگاه گاورون کرديم اوه پس بقيه هم خبر نداشتنا.‏

گاورون بنده ي خدا از نگاه خيره ي ما گلوش خشک شد اب دهنشو قورت دادو گفت:‏



کوهستان اژدها


romangram.com | @romangram_com