#جادوی_چشم_آبی_پارت_63
چشمامو بستم ...... بعد از چند دقیقه به سمت خونه حرکت کردم.
1
جلوی در بودم که دیدم.مادرو پدر سوزان به همراه خواهر و برادراش جلوی دَر خونَشون هستن. همین که دستمو
روی دستگیره گذاشتم.
صدای سوزانو توی ذهنم شنیدم. ازم کمک میخواست....اوه نه دیوید لعنتی...اون احمق سوزانو با خودش برد.
فکر کنم بیهوشش کرد. از عصبانیت در حال انفجار بودم.
ایمیلیانا در خونه رو باز کردو اومد بیرون و گفت-داداش بیا تو دیگه..
بلند داد زدم-ســـــــــــوزان....!
بعد به سمت خونشون رفتم.پدر و مادرش تعجب کردن.زود تر از همشون به داخل خونه رفتم و داخل اتاق سوزان
شدم..نه .....دیر رسیده بودم .....دیوید سوزانو برده بود. یه یاداشت خونی هم روی زمین افتاده بود...
روش نوشته بود:تا ماه کامل سوزان یکی از ما میشه.....تو رو هم نابود میکنم لئوناردو لیبرا...
پدرو ومادر سوزان هم با دیدن نامه تعجب میکنن. بعد ماجرا رو برای همه توضیح میدم. مادر سوزان و سیلیدیا
شروع به گریه کردن میکنن.
سم-خدای من سوزان نه!!نه!نه
و بعد اونم شروع به گریه کردن کرد.توبی هم تو چشماش اشک جمع شده بود. لئوناردو-بچه ها سوزان نیروشو پیدا
کرده بود.همین امروز،بعد از مدرسه. من سعی میکنم از طریق ذهنی باهاش ارتباط برقرار کنم.
دیگه نتونستن اونجا رو تحمل کنم به بچه ها اشاره زدم بیان بیرون.بقیه بچه ها رو هم خبر کردم،نه نفر بودیم.جای
سوزان خالی بود.
به بابام خبر دادم تا گم شدن سوزانو به همه جای شهر گزارش کنه. طولی نکشید که این خبر توی تمام سرزمین
گمشده پیچید و تمامی جنگجوهای ماهر و قدرتمند به شهر اومدند تا به ما کمک کنن. ب
romangram.com | @romangram_com