#جادوی_چشم_آبی_پارت_142

قهوه ای رنگ هم اونجا بود.
کبین و اقا ی جیمی اونجا نشسته بودند.من هم کنار شارلوت نشستم.خانم رزیتا هم اومد و پشتش چند تا دختر با
لباس خدمتکاری اومدند در حالی که یک میز چرخ دار رو میاوردند که روش پر از غذا بود!!به به دهنم اب افتاد!!!
غذا رو روی میز گذاشتند و خانم رزیتا پیش اقای جیمی نشست و بعد از خوندن دعا شروع به خوردن غذا
کردیم.هوم خیلی خوب و خوشمزه بود!!!
بعد از شام به یه تشکری کردم و با شارلوت به اتاقش رفتیم.معلوم بود خیلی خسته است چون یک راست رفت روی
تختش تا بخوابه منم مزاحمش نشدم و از اتاق اومدم بیرون.
رفتم توی اتاقی که بهم داده بودند.اتاق یه تراس داشت.وارد تراس شدم باد خنکی میومد.و موهای فرفریمو به بازی
گرفته بود.
ماه کامل بود و نور نقره ای رنگش روی تراس افتاده بود. با خودم فکر کردم.به سرنوشتم،به اینکه من باید توی این
شش ماه چیکار کنم؟
3
بعد از اینکه تموم شد و من به سرزمین بالای ابر ها رفتم و رسما جای دانیکا رو گرفتم چجوری باید دوباره دیوید رو
پیدا کنم و اهریمن رو نابود کنم؟اه اخه دانیکا این همه ادم!من چرا؟؟ به اسمون نگاه کردم یه شهاب سنگ ازش
گذشت.ارزو کردم که این ماجراب به خوبی و خوشی تموم بشه.در تراس رو بستم و روی تخت خزیدم تا بلکه کمی
بخوابم
.
.
.
خواب بودم که احساس کردم یه چیزی روی دماغمه و داره قلقلکش میده!!یه عطسه ای کردم و چشمم رو باز کردم

romangram.com | @romangram_com