#جادوی_چشم_آبی_پارت_141
یه دختر بود که با پالتوی قرمز و کلاهی که روی سرش در شُرُف افتادن بود با تعجب به من نگاه میکرد.به رسم
احترام سلامی کردم و از جام بلند شدم.
خانم رزیتا در همین موقع اومد پیش ما و گفت-خوش اومدی دخترم!ایشون سلنا هستن!
با لبخند به من دست داد و گفت-سلام!خوش اومدی!من شارلوت هستم.دختر کوچیکه ی خانواده! خیلی سریع
باهاش دوست شدم.
یه دختر فوق العاده شیطون و بازیگوش بود!خیلی خیلی هم مهربون.نیروش پرستاری بود.عاشق حیوانات بود و چند
تا بچه خرگوش هم داشت.
همسن خودم بود.خیلی دوست داشتم بدونم نیروی کبین چیه؟؟ برای همین به طور خیلی غیر مستقیم بهش گفتم-
شارلوت؟تو این نیرو رو از کی به ارث بردی؟از خانم رزیتا؟یا از پدرت؟
شارلوت در حالی که بچه خرگوش هاشو ناز میکرد گفت-از مادر بزرگم به ارث بردم.
مادرم و پدرم نیروهاشون نه به من و نه به کبین ارث نرسیده.
نیروی کبین قدرتیه که توی صداش و موسیقی داره.اون میتونه با یک نوع اهنگ کاری کنه یه نفر بخوابه،عصبانی
بشه،شاد بشه و....نیروش خیلی جالبه!گاهی اوقات با صدای اون خوابم میبره!
خیلی خیلی جالب بود نیروی کبین خیلی خیلی کم یاب بود.توی کتاب قدرت ها دربارش خونده بودم.این گروه از
انسان ها رو توی گروه موسیقی قرار میدهند و هر قرن یکی از اونها متولد میشه. نیروش فوق العاده بود! در حال
صحبت بودیم که یکی در زد.
شارلوت گفت-بیا تو،چند لحظه بعد کبین سرشو از لای در بیرون داد و گفت-امم شارلوت مامان میگه بیاید برای
شام.
بعد درو بست.شارلوت از جاش بلند شد و گفت-خوب بریم ببینیم مامان چی پخته!لبخندی زدم و از جام بلند شدم.
از پله ها اومدیم پایین و رفتیم تو سالن غذا خوری.یه سالن بزرگ به اندازهی اتاق پذیرایی بود و یه میز 31نفره
romangram.com | @romangram_com