#جادوی_چشم_آبی_پارت_123
به کم باهاشون بازی کردم بعد با دانیال و دینا و داناتلو رفتیم توی حیاط زیر آلاچیق که کنارش یه درخت آلبالو بود
و روش سایه انداخته بود نشستیم.
1
دانیال خیلی بزرگتر شده بود و خیلی شبیه عمه ایمیلیانا،نیروش در فهم ریاضیات بود.و یه مهندش خوب میش.من
که حالم از ریاضی بهم میخورد!
و دینا هم شبیه دایی سم بود و نیروشو به دست نیاورده بود. داناتلو هم ماشالله!برای خودش هرکولی شده بود!
چون باشگاه میرفت خیلی عضله ای شده بود.اونم نیروشو به دست نیاورده بود با اینکه 31سالش بود.
سرمو به پشت آلاچیق تکیه دادم که چشمم خورد به آلبالو هایی که بالای درخت چشمک میزدن!
سلنا-بچــــــــه ها؟!الان اون آلبالو ها دارن به من چشمک میزننا!من میخوام!
دینا زد زیر خنده و گفت-سلنا ما هیچوقت نمیتونیم جلوی اون شکمتو بگیریم!در هر صورت باید اعلام حضور بکنه.
یه چش غره ی توپ بهش رفتمو گفتم-خوب چیه مگه؟دلم خواست!
دانیال با خنده-مگه ویار داری سلنا؟!!
و با این حرف سه تایی غش غش خندیدن. منم که دیدم اینها نمیخوان برام آلبالو بکنند.خودم از آلاچیق اومدم پایین
و رفتم پیش درخت.
داناتالو که دیدی دارم میرم سمت درخت جدی شد و گفت-سلنا نزدیک درخت نمیشی!
زبونمو در آوردم و گفتم-می شم خوبم می شم! و با یه حرکت رفتم روی یه شاخه ی درخت،داناتلو با عصبانیت اومد
طرف درخت پشتشم دینا و دانیال اومدن. از یه شاخه ی دیگه رفتم بالا.کم کم داشتم به آلبالو ها نزدیک میشدم.
داناتلو-سلنا پاتو روی اون شاخه نزار میکشنه!!..
منم بدون اینکه به حرفش گوش بدم پامو گذاشتم روی شاخه که چشمتون روز بدنبینه!شاخه تق صدا داد.
سلنا-اَ او
romangram.com | @romangram_com