#جادوی_چشم_آبی_پارت_113
بدبخت همونجوری مونده بود!! غش غش زدم زیر خنده!اونم که فهمید رو دست خورده دستشو فرو کرد تو موهاشو
گفت-بالاخره که میگیرمت! با خنده رفتم پیش جنی فر و دینا و اتفاقی که افتاد رو براشون تعریف کردم. با شنیدن
این حرف هر دوتاشون شروع کردن به خندیدن. یکم چیپس خوردم و یه سری به دیوید زدم.مثل اینکه معذب بود.
رفتم پیشش.تنها تکیه داده بود به دیوار و داشت آبمیوه میخورد.
سلنا- از جشن لذت نمیبری؟ دیوید نگاهی به من انداختو گفت-این جا کسی رو نمیشناسم.
سلنا-اهوم.چرا کسی رو پیدا نمکینی که باهاش حرف بزنی یا برقصی؟
دیوید پوزخندی زدو گفت-هیچ دختری رو در حد خودم نمیدونم که بخام بهش افتخار همراهی بدم!!!
خیلی مغرور بود.داشتم فکر میکردم که گفت-افتخار یه دور رقص رو میدی؟
همون موقع دینا اومد و گفت-وای سلنا مردم از دوریه کیک!!بدو بیا شمعاتو فوت کن بشینیم بخوریمش!
به دیوید نگاهی کردمو گفتم-فعلا باید برم چون بچه ها منتظر کیک هستند.رفتم به طرف کیک که روی میز بالای
سن بود.یه شمع که عدد ده رو نشون میداد هم روی طبقه ی سومش بود.
میکروفون رو برداشتمو گفتم-خوب سلامی دوباره! میخوام کیکم رو ببرم و شمع ها رو هم فوت کنم چون میدونم
داره چشک میزنه!!!میگه بیا منو بخور!!
با این حرفم همه خندیدن.
5
جنی فر و انا شمع ها رو روشن کردند. خواستم فوتشون کنم که داناتلو از بین جمعیت اومد نزدیک و گفت-قبل از
فوت کردن آرزو نمیکنی؟ منم دستامو تو هم قلاب کردم و چشمامو بستم و آرزو کردم. بعد شمع ها رو فوت کردم.
بعد از اینکه کیک ها رو تقسیم کردم.شروع به خوردن کیک کردیم.
ظرف کیک رو جلوی خودم گرفتم و خواستم بخورم که یکی محکم کوبوند تو کلم که باعث شد با کله برم تو ظرف
کیکم! عصبانی برگشتم پشتم ببینم کی این کارو کرده که دیدم داناتلو و بقیه دارن با خنده به من نگاه میکنن!
romangram.com | @romangram_com