#ایسکا_پارت_97
- چیکار میکنی؟ مگه من بهت اجازه دادم که...
حرفم رو قطع کرد و گفت:
- ما که نیومدیم اینجا بشینیم همو نگاه کنیم. اون دو تا هم که دارن به حالشون میرسن پس بهتره ما هم یه خرده خودمون رو تخلیه کنیم.
آهنگ پرهیجانی داشت پخش میشد و همه با هم بالا میپریدن و دستاشون رو تو هوا تکون میدادن. شاید اگه امید اینجا نبود، منم با بقیه همراه میشدم؛ اما هنوز داشتم نگاه پر از خشمش رو روی خودم احساس میکردم. دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم و با لحن محکمی گفتم:
- نمیخوام برقصم خودت هرکاری میخوای بکن.
و با اخم ازش جدا شدم. اصلاً هم ندیدم که عکسالعملش چیه چون برام مهم نبود!
دلم میخواست زودتر سوزان رو پیدا کنم و هدیهم رو بهش بدم. باید از این خراب شده میرفتم. انگار فقط یه دونه کلاب شبانه تو واشنگتن بود. آخه این شانس بود من داشتم؟
با کلافگی روی مبل مشستم. بدون اینکه نیمنگاهی بهش بندازم، شمارهی دیوید رو گرفتم.
اه! لعنتی! چرا جواب نمیده؟
جواب خودم رو دادم:
- آخه دیوونه توی این سروصدا و توی اون حس و حال چیکار به گوشیش داره آخه؟
به درک اصلاً! کادو رو یه زمان دیگه بهش میدم.
از جام بلند شدم و خواستم بهسمت در خروجی برم که یه غول تشن جلو راهم رو گرفت. با تعجب بهش نگاه کردم.
نگاه مـسـ*ـتش رو بهم دوخت و با لحن کشداری گفت:
- میای بریم بالا؟ دلم میخوادت. بیا بریم. میای؟
هـ*ـر*زهی مـسـ*ـت! با نفرت نگاهش کردم و به کنار هلش دادم. واسهی همین از اینجور جاها بدم میومد. خواستم برم که دستم رو محکم از پشت کشید و در همون حال گفت:
- کجا میخوای بری عسل؟ ما که هنوز کاری نکردیم.
دندونقروچهای کردم و با همهی توانم دستم رو از توی دستش بیرون کشیدم؛ چون که مـسـ*ـت بود اگه چیزی بهش میگفتم زیاد متوجه نمیشد برای همین ترجیح دادم که چیزی نگم. دوباره خواستم برم که ایندفعه غافلگیر شدم. از پشت بهم چسبید و محکم بغلم کرد. چشمام گرد شد و با صدای بلندی گفتم:
- برو عقب مرتیکه عو*ضی مـسـ*ـت. من نمیخوام با تو باشم.
با خندهی کوتاه و لحن آرومی کنار گوشم زمزمه کرد:
romangram.com | @romangram_com