#ایسکا_پارت_1
مقدمه
روی هر کسی دست بگذارم، بهراحتی جانش را فدا میکند؛ اما مشکی چشمانت در همان اولین دیدار، مرا فهماند که تو از آن، هر کسان نیستی و نخواهی بود.
بر فرش بودم و افسوس که فکر میکردم بر عرشم.
سماع صوفیانهی سادگی نگاهت، مرا در خانقاه نبودنت گوشهگیر کرد.
بیخضر، سالک شدم و فرو رفتم در زجر بیتو زیستن.
من نیاز مشکات، از تو بینیازی را آموختهام.
عشق، بینیازی است، عشق پایدار است و زمانی که نسیم سیاه چشمانت را نوشیدم، فهمیدم که تو پایداری.
به نام آنکه اگر حکم کند، ما همه محکومیم.
ایسکا: ممکن است واژهی عشق از کلمهی اوستایی iska یا چیزی همانند آن ریشه گرفتهشده باشد.
***
نیاز مشکات
سوار ماشین که شدم گوشیم زنگ خورد، لبخند کمرنگی روی لبم نشست. بدون نگاهکردن به اسم طرف هم میدونستم که کی اونور خطه. موبایل رو از توی کیفم درآوردم و مثل همیشه، بدون سلام، جواب دادم:
- تازه سوار ماشین شدم، یه ربع دیگه دم خونهتونم.
و همزمان با این حرف، ماشین رو روشن کردم. جیغ صنم بلند بود و من که هنوز به تن صدای بلند و تیزش عادت نکرده بودم، موبایل رو کمی از گوشم فاصله دادم.
- نیاز خانوم، واقعاً چجوری میتونم یهخرده ادب بهت یاد بدم تا بتونی اول هر مکالمه به مخاطبت سلام کنی؟ واقعاً این کار خیلی سخته؟
لبخندم عمیقتر شد. این عادتم همیشه دلش رو خون میکرد.
بیربط با موضوع، پرسیدم:
- آمادهای که؟ نیام اونجا سه ساعت معطل قروفرت بشم.
با حرص پوفی کشید. میدونست که مرغ نیاز یه پا داره و تا نخواد، کاری انجام نمیشه. مثل همیشه زود از موضعش پایین اومد و مسئله رو کش نداد.
- بنده آماده میباشم. رسیدی یه میس بنداز، میپرم پایین.
romangram.com | @romangram_com